دوشنبه‌ها

ساناز سيد اصفهاني
sanaz_s_esfahani@yahoo.com

همه دوست و آشنا ها بهم مي خنديديند و هيچ كس حرف منو باور نمي كرد... اين بار بهم گفته بودند كه ديگه بس كنم و دست از اين دوشنبه بازي ها بر دارم... گفته بودند اگر زنگ بزنم..هيچ كدوم گوشي رو بر نمي دارند... از دوشنبه ها متنفر بودم ..متنفر... دلم مي خواست فقط دو تا گوش پيدا مي كردم و هر چي از دهنم در ميو مد راجع به شوهرم ميگفتم..اين جوري احساس سبكي مي كردم..راحت مي شدم..
هر كار تونستم كردم اما نشد..البته شوهرم قبل از ازدواج جريان دوشنبه ها رو بهم گفته بود..اما من چون تازه طلاق گرفته بودم و دچار افسردگي مزمن شده بودم زياد به حرفهاش توجه نمي كردم..اما يادمه كه گفته بود .. آره.. بدبخت گفته بود.
وقتي از كانادا اومدم اون مثل يه (دن ژوان) با بهترين نگاه ها اومد به سراغم... طوري نگام مي كرد ان گار تا حالا آدم نديده... اول ها فكر ميكردم نكنه روي صورتم چيزي چسبيده يا سرخ و سفيدي چيزي ميشم كه اين جوري نگاه مي كنه..محو تماشاي من ميشد..دهنش باز ميموند و با ريشش بازي ميكرد و ريشش رو ميپيچوند.. به من گفته بود:"تو عين خودشي..عين خود خودش"... من يابو الان فهميدم كه"خودش"يعني چي!!!..خاك بر سرم كنند... اون فقط ميخواست من كنارش باشم تا سير نگام كنه بهش گفتم كه چون از همسرم جدا شدم و دچار افسردگي شدم اومدم يه مدت ايران كه تفريح كنم و شاد باشم ..بهش گفتم كه از درس و مشق و اين چيزا خوشم نمي اد و اهل هيچ كدوم نبودم و درسم رو تا اول دبيرستان خوندم و بعد ددي منو فرستاد امريكا پيش ناني..گفتم كه تو آرايشگاه ميك اپ ميكردم... .اه اون سرش رو تكون ميداد و لبخند ميزد و دندوناش رو نشونم مي داد بعدش هم با اون ريشهاش ور ميرفت و مي گفت:"چقدر عين خودشي"..من هم كه از اون ور اومده بودم خيلي خودم رو قرن 21 نشون دادم وو تودلم گفتم كلاسم رو نيارم پايين و سين جينش كنم.. اين كه مي خواد من رو بگيره اصلا مهم نيست "خودش"كيه؟..اما اون روزي كه مي خواست راجع به دوشنبه ها با هام حرف بزنه..باهام توي يه كافه قرار گذاشته بود..چند روز قبل از عروسيمون بود ..نه شايد هم بعدش بود اما نه قبلش بود... خيلي به خودم ور رفته بودم خودم رو كشته بودم لاك نارنجي و مانتو و شال بلند هندي و النگو به پا و انگشتر به پا و ريمل نارنجي و لنز رنگي گذاشته بودم واقعا خودم رو كشته بودم اون نگام ميكرد باهام حرف ميزد بهم مي گفت دوستت دارم و مي خواست منو بگيره اون قدر ماه بود كه رووم باز شد و بهش گفتم قبلا هم 1-2 نفر جز شوهرم باهام بودند..اما اون هنوز منو ميخواست... اون روز اون قدر كرم برنزه به سر و صورتم ماليده بودم كه بوي كرمه هنوز تو دماغمه ..رفتم سر قرار ..همه تو كافه نگام ميكردند معلوم بود كله همه برگردونده شد.. من هم عين مانكن هاي فشن تالاخ تولوخ پاشنه هاي كفش جلو بازم رو به زمين كوبوندم و با كلي كرشمه رفتم طرفش .اون تو كنج نشسته بود..رفتم كنار ميزش .وميدونستم از دو كيلومتري بوم رو شنيده..ناجنس خودش رو زده بود به موش مردگي وقتي منو ديد يه كم نگام كرد و گفت:"فرمايش؟!:"..خداي من اون منو نشناخته بود..بعد كه ديد چه جوري شدم گفت:"اوا عزيز دل من ..ماه من تويي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..بيا بيا بشين..بشين محبوب من بشين آهوي من..:"خوب خيلي خوشحال شدم يك چيزايي ميگفت گيري ويري ميشدم... گفت:"بشين ميخواهم راجع به يه چيز مهم باهات صحبت كنم"..و بعد سيگارش رو روشن كرد و راجع به دوشنبه ها باهام حرف زد..من فكر كردم چه مرد ماهي منو ياد مامان بزرگم مي انداخت... از اين سنتي بازيش يه جوري شدم... .زل زل تو چشم هام نگاه ميكرد و دندون هاي زردش رو نشونم ميداد... رو ميز پر كتاب و مجله بود گفتم اين كارها رو يه مدت تعطيل كن اين دمبك بازي و فيلسوف بازي هات رو بزار بعد از هاني موووون.. منو تو كافه ضايع نكرد و دم و دستگاهش رو گذاشت تو كيف چرمي اش... .اولش نفهميدم چه بلايي داره سرم مياد... يواش يواش فهميدم ... تو همون شب اول عروسيمون ..كم كم شاهكارهاي آقا داشت رو ميشد..اون شب چراغ خواب روشن بود و هر دومون لخت بوديم من چون ياد خاطره هاي اين مدليم افتاده بودم زيادي خورده بودم و چشمام داشت ميرفت و ولو شده بودم و منتظر بودم كه جناب شوهر بياد و منو محكم ببوسه اما اون قبل از اينكه حتي دست بهم بزنه به من به صورتم وچشمهام نگاه كرد و گفت و گفت و گفت... از كرم ابريشم گفت از آهو گفت..از چمن گفت از بلبل و چرنده گفت از دونده گفت.. ازجفت هم گفت وقتي كه هي داشت ميگفت چراق خواب رو تو چشماش ديدم پر نور شده بود..چشماش يه برقي ميزد..باز از آهو گفت..فكر كردم نوستالژي و مستي داره رو ميشه لابد اسم لاو قبلي اش آهويي چيزي بوده ..
بعدها كه سر حال اومدم به دوست موست ها فك و فاميلي كه تو ايران بودن زنگ ميزدم و ميگفتم اين همه اش از آهو و كوفت و درد حرف ميزنه... ... .هيچ كس نفهميد جريان چيه همه مي گفتند تو راست ميگي تقصيره خودت ميخواستي زود زنش نشي؟!! اشتباه كردي خوب جدا شو... به حرف هيچ كس گوش ندادم اون با من مهربون بود تاااااااا اينكه يه روز اومديم انباري رو براي آقا اتاق كار كنيم... بهش گفته بودم من كار بكن نيستم گفت تو برو فقط استراحت كن من خودم درست ميكنم..من هم رفتم آژانس گرفتم رفتم استخر..وقتي اومدم رفتم تو اتاقش و ديدم روي همه در و ديوار عكس يه زني رو چسبونده... ديگه آتيشي شدم داد زدم آزادت گذاشتم كه هر كار دوست داري بكني برب بياي اما اين ها غلط هاي زياديه ..حالاا ديگه واسه من عكس يارو رو ميكوبوني به در و ديوار... ديدم قهر كرد و از خونه رفت بيرون..من هم تلفن كردم به همه گفتم به ناني هم گفتم به مرسده و فربد هم گفتم... .. شب كه شد ديدم با يك عالمه فيلم و كتاب و نوار اومد خونه نم رو نشوند كنارش و گفت:"نگاه كن اين آدم معروف همه ميشناسنش... :" تعجب كرد كه من يارو رو نميشناختم..گفت من شوتم و نبايد بهش تهمت ميزدم.. بعدا فهميدم كه آقا دوشنبه ها ميره ظهيرالدوله سر خاك طرف .. چون با روح يارو قرار گذاشته... اون قدر حساسم كرده كه حتي نمي خوام اسم يارو رو بيارم من از اون يارو بدم مي آد چون قيا فه اش شبيه منه.. يه روز كه صداش رو گوش ميدادم ديدم صداش هم شبيه منه.. كوتاه اومدم ديدم همه ميشناسنش .. بدبخت شوهرم راست ميگفت... بعد كه به دوست و آشنا گفتم .. هيچ كس باورش نشد كه من اون يارو رو نشناسم همه مسخره ام كردند اما من هنوز از دوشنبه ها بدم ميومد من هنز فكر ميكنم اون يارو يه جورهايي توي شوهرم هست.. باهاش رابطه داره ميدونم مرده اما انگار زنده است.. من به هر دوشون مشكوكم..
چند روز پيش شوهرم يه كارت پستال بهم داد كه عكس اون يارو روش بود ... برام توش نوشته بود..:"به چمنزار بيا..به چمنزار بزرگ و صدايم كن..از پشت نفسهاي ابريشم..همچنان آهو كه جفتش را"... خوندم و بعد در جواب براش روي آينه ميز آرايشم نوشتم... دروغگو ما حتي بالكن هم نداريم ..حياط نداريم كدوم چمن .. كدوم باغ... " نوشتم "تو اگه خيلي دلت مي خواد بيا دنبالم چون من دارم بر ميگردم امريكا... .اگه دوستم داشته باشي مياي... دروغگو دلم رو بد شيكستي باي"

30-5-1383
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31822< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي